پیش از آنکه در دنیای حسابداری ساکن شوم، جوانی بودم با رویاهایی رنگی. نگاهم را به هر شیء که می افکندم، طرحی از تغییر در آن می زدم. احساسم را با ساز می نواختم، با قلم می نگاشتم و ثانیه هایم را با حضورش، آذین می بستم
پیش از آنکه در دنیای حسابداری ساکن شوم، با اعداد بیگانه نبودم. ساعت ها با معادلات ریاضی به مناقشه می پرداختم؛ معادله هایی که به تحميل، حضور نمی یافتند و افکارم را به حکم قاعده ای به حصر نمی کشیدند.
به دنیای حسابداری که رسیدم، جایی در میان اعداد نشستم؛ اعدادی منظم که در کنار یکدیگر، سرگرم تصویر بودند؛ اعدادی که چون احساس مرا دیدند همگی گریختند. روزها که عبور کردند، خاطره نگاشتن را از یاد انگشتانم شستند؛ بر آنها عادت حساب پوشاندند و به سوی عقلانیتش سوق دادند.
در دنیای حسابداری بسیار آموختم. آموختم ترازنامه فردی که از احساس پر است، همیشه خالیست؛ آموختم گوش سپردن به ندای قلب، ناهنجاری است؛ آموختم ...